وب‌نوشت‌های امیرحسین معیری



پیرمرد نیمه‌های شب احساس کرد مثانه‌اش پر شده؛ از تخت‌خوابش بیرون آمد. هرشب چندین بار این حس را تجربه می‌کرد. بدون اینکه چراغی روشن کند راهش را به دستشویی پیدا کرد.

سیفون را کشید و رفت تا دست‌هایش را بشوید و کمی آب در دهانش بچرخاند.

از جوانی عادت داشت مدت زیادی در آینه به جزئیات صورتش دقت کند. از موهای سفید کم تراکم اما بلدنش، خط ریش‌های کشیده‌اش، گونه‌های بزرگ و کمی افتاده‌اش و بینی خوش‌تراشش خوشش می‌آمد.

پیرمرد لحظه‌ای احساس کرد زیر پوسش چیزی در حال حرکت است، با دقت بیشتری به آینه نگاه کرد، در ظاهر همه چی مثل همیشه بود. کمی صورتش را خاراند و تصمیم گرفت به سوی اتاق خواب حرکت کند.

.

در میانه‌ی راه فهمید که انگشتان دستش غیر عادی روی هم می‌لغزند. به دستشویی برگشت تا دوباره دستانش را بشوید. زیر نور زرد رنگ لامپ، لکه‌های خون را روی دستش دید. شیر آب را باز کرد و شروع کرد به شستن دستانش، در همان حال، دوباره نگاهش در آینه به صورتش افتاد؛ کمی شکافته شده بود.

پیرمرد ترسیده بود و می‌خواست از کسی کمک بخواهد اما یادش آمد که تنهاست.

دستش را به سمت صورتش برد و به قصد بررسی کمی محل شکافتگی را لمس کرد. شکاف بزرگ‌تر شد و چیزی از داخل به بیرون جوانه زد؛ ترس پیرمرد بیشتر شد. دوباره با دستان لرزان و خونین‌اش شانس خود را امتحان کرد؛ دوباره شکاف بازتر و گوشتِ جوانه زده بزرگ‌تر شد.

پیرمرد پلک‌های چشمانش را به هم نزدیک‌تر کرد تا با دقت بیشتری ببیند، سرش را به آینه نزدیک کرد و با صحنه‌ی عجیبی رو به رو شد: روی گونه‌ی سمت راستش، در محل شکاف، صورت جدیدی در حال رشد بود.

برای مدتی به دیوار تکیه داد و فکر کرد که نیازی به صورت جدید ندارد. همه او را با همین صورت می‌شناسند، با این صورت به دنیا آمده بود، دو بار ازدواج کرده بود و دوست داشت، بعد از مرگش، بچه‌هایش با همین صورت او را به یاد بیاورند.

باید از شر صورت دوم خلاص می‌شد. دوباره به آینه نگاه کرد، صورت دومش انقدر بزرگ شده بود که تقریبا نصف صورتش را می‌پوشاند. با خودش فکر کرد، حالا که نمی‌تواند صورتش را به حالت اول بازگرداند، ترجیح می‌دهد صورتی نداشته باشد.

تیغ اصلاح را از توی کشو بیرون آورد. دور تا دور صورت خود را برید و بعد با دست چپش، مانند یک نقاب، صورتش را از روی سرش برداشت.

دستشویی را کاملا از خون پاک کرد، صورت‌هایش را توی فریزر گذاشت و بعد دوباره به تخت‌خواب برگشت.

.

صبح روز بعد، مثل همیشه، از خواب بیدار شد. به دستشویی رفت و صورت خود را شست. هنگام صبحانه خوردن، قرص نارنجی رنگی را که دید که فراموش کرده بود قبل از خواب آن را بخورد.


هوشنگ جهانشاهی

صبح‌های زود که به دفتر تشکل آرمان در دانشگاه می‌رفتم و حدود یک ساعتی وقت برای استراحت داشتم، در میان کتاب‌های قدیمی و خاک گرفته‌ی کتابخانه، کتابی را پیدا کردم به نام بلند تا باران» که مجموعه شعری بود از هوشنگ جهانشاهی.

چند روز را صبح‌ها به خواندن اشعار این شاعر عزیز پرداختم و لذت بردم؛ راستش چند باری هم بند دلم پاره شد. در اینترنت اسم ایشان را جستوجو کردم ولی متاسفانه هیچ اطلاعات خاصی موجود نبود.

با توجه به اینکه این کتاب در دهه 70 چاپ شده است و احتمالا خیلی سخت ممکن است موجود باشد، به علاوه این که مطمئنا در گذر بی‌رحم زمان فراموش خواهد شد، وظیفه‌ی خودم دیدم که مهمترین شعر این کتاب را تایپ و بر روی اینترنت منتشر کنم.


شعر را می‌توانید از طریق لینک زیر به صورت فایل دانلود کنید:
دانلود شعر بلند تا باران - هوشنگ جهانشاهی

برای خواندن شعر در همین وبلاگ اینجا کلیک کنید

 

رفته رفته می‌دانی
که حرف دنیا چیست
که رنگ دنیا چیست
که در تمامی دنیا
چقدر کوچه
به بن‌بست می‌رسند و چرا
و چند کوچه‌ی بی‌کس
چقدر می‌زنند، صدا – ترا –
که، . بیا.
و خانه و چراغ و اجاق و زنگِ در،
و آمدن،
چطور چیزی هست.
که، اخم یعنی چه
که – مهربانی و خنده
چگونه است که بام‌اش بلند و در کار است
و غصه، چه شکل و شمایلی دارد.
و در که می‌گشایی و سبد سبد گُلِ همراه
که می‌دمد از راه؛
به دیدن تو
به بودنِ با تو – نشستن با تو –
و بر بالِ باد راندنِ با تو؛
چه عطرها دارد
چه موج‌ها دارد
و بَر چه ارتفاعِ غریبی.
و انتظار، یعنی چه
و پنجره، چیست
و برف را چگونه می‌شود ایستاد وُ –
از ورای زجر پنجره دید.
و اشگ
وقتی که زنگِ در کورست
و بخاری، بی‌ذغال و خاموشی
و خانه:
– زمهریر، زمستان – 

رفته رفته می‌دانی
که، آن طرف خانه‌ها
چه کوه‌ها هستند
و با چه قامت و قد
که برف کلاه را – همیشگی –
به سر دارند
و قلب‌شان همیشه کُن فی.
و آن طرف خانه‌ها چه درّه‌ها هستند
چه دشت‌ها هستند
چه چشمه‌ها هستند
چه سنگ‌ها هستند
و راه رفتن، چه واژه‌ها دارد.

رفته رفته می‌دانی
که، دنیا
چه کوچکست – چه کوچکست –
بزرگ
که آفتابکِ دنیا، کرشمه‌ایست
در پرده
به بی‌کرانی چشمی که می‌کند نگاه به تو
و تو نگاه می‌کنی وُ نمی‌بینی.
و ماهِ این همه دنیا
‌ایست بی‌کردار.
و عید، حرفک مفتی.
و شهامت را باید که در میانِ تُو به تُویِ موریانه‌ای –
قرن‌های قرنِ بعدِ آن سَرِ تولدِ تو،
دوان دوان چشید و عطش شد.
و عشق،
یک پرنده‌ی تنها
به یک چرای مه آلودِ بی‌سر وُ بنیان.

وَ. رفته رفته می‌دانی
که، دست مملوءِ پرسش
چگونه دستی هست.
و کلاسِ درسِ حساب، یعنی چه
و ترازو،
چه منگیِ مستی.
و دوست
دوست
و آنکه می‌آمد
همیشه می‌آمد
به زیرِ برف
به زیرِ باران جَرجَرِ ویران
به زیر آسمانِ بازِ تصادفِ آبی؛
چه زود گم شده است.
و وهم چه خالیِ روینده‌ای.
و رفته رفته می‌دانی
که حَرفکِ دنیا
به رنگ آن همه وهم است
رنگ آن غول است –
که از پس بال‌های بازیّ وُ خنده‌ها آمد
و از پسِ آن باغ
که مثل یک حباب بود وُ
یک، تلنگر ناگاه.

.
. می‌ایستی کنارِ جرزِ تیزِ دمنده‌ رویِ بی‌کردار
و رفته رفته می‌دانی
که ابرِ سراسرِ عالم چه زود وُ چه ناعادلانه‌ایست
تا به، قد و قواره‌ی تو
که، آن‌همه وقت
دلت،
بر هوای خنده‌ای 
می‌رفت.

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

علیرضا رضاقلیخانی بي نظير آنلاين تعميرات يخچال گلسان شرکت سامان بایگان موسسه حقوقی انوار مهندسی و مدیریت ساخت پروژه مدرس اخلاق حرفه ای MBTI شخصیت شناسی ام بی تی آی سمیر دانلود دانلود کده آکادمي علمي